قصه ی  پری کوچولوی دریا رو شنیدی؟

وای که مادر بزرگم چه قشنگ تعریفش میکرد و هر بار اشک منو در میاورد:

یکی بود یکی نبود

زیر این چرخ کبود

توی یه دریای ابی

 اونجایی که نیلوفرا هر صبح با لبخند خورشید

شروع به سرودن ترانه ی عشق میکردن

اونجایی که هنوز رنگ سیاه غصه تیرش نکرده بود

یه پری کوچولوی دریایی زندگی میکرد...

یه روز هوس کرد تا بره و ادمارو از نزدیک ببینه

وقتی که رفت یه دل کوچولو داشت

اما

وقتی برگشت دلشو از دست داده بود!

اون عاشق یه شهزاده شده بود!

عاشق یه ادمیزاد!

برای رسیدن به عشقش باید ادم میشد

و برای ادم شدن

باید صداشو میداد!

و اون صداشو داد تا ادم بشه...

رفت تا به دلدارش بگه دوسش داره

اما لب باز کرد دید صدایی نداره

زل زد تو چشمای قشنگ شاهزاده

تا اون از نگاهش بخونه

اما افسوس

نگاه شاهزاده

تو نگاه پرنسسی دوخته شده بودو

هرگز نگاه پری کوچولو رو نخوند!

و همون شب وقت غروب

 پری قصه ی ما از غصه مرد و

تبدیل به کف روی دریا شد

از همون روزه که

وقت غروب دریا سرخ میشه!