zendan.jpg


 
یکی از فقرای  شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و
عذاب بود وقتی چشمش به غلامان عمید( یکی از بزرگان دولت سلجوقی) افتاد و
دید که آنان( با وجود غلام بودن) جامه های فاخر و حریرین به بر کرده و
کمربندِ زرین به میان بسته اند، منفعل شد و رو به آسمان نمود و با حسرت
تمام گفت : خداوندا ، بنده نوازی را از جناب عمید یاد بگیر!
روزها وضع بدین منوال سپری شد که ناگهان شاه، عمید را به جرمی متهم کرد و
به زندانش افکند و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست که
هر چه سریعتر گنجخانه عمید را لو دهند و غلامان در کمال جوانمردی طی یک
ماه، شکنجه های هولناک شاه را تحمل کردند ولی لب به سخن نگشودند و رازِ
ولی نعمتِ خود را فاش نساختند. تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی
به او می گوید: ای گستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگیر!