از جبهه چه
خبر؟

دیروز من از تو می پرسیدم و امروز تو از من می
پرسی، دیروز وقتی قطار وارد ایستگاه شد چشمهایم بر
روی پنجره های قطار دور می زد و به دنبال تو می
گشت که ناگهان دو تا دست ارتباط چشمهایم را با
ردیف شیشه های قطار قطع کرد،گر چه قطار و پنجره
های ردیف شده اش را نمی دیدم اما با احساس گرما و
استشمام عطر آن دستها، پنجره یی را گشوده دیدم که
تو و بسیاری دیگر از بچه های رزمنده در آنسوی
پنجره بودید، تو را دیدم که پیکر غرق به خون احمد
را بر دوش گرفته بودی، در حالیکه خودت مثل باغچه
خانة ما غرق گلهای قرمز بودی و از بدنت مثل باران
بهاری قطره های قرمز رنگی می چکید که به گمانم عرق
روی آن گلها بود، به راستی، حسن چقدر قشنگ شده
بودی، مثل این بود که احمد روی یک دسته گل بزرگ
خوابیده و نسیمی نرم و بهاری هم آن گلها را نوازش
می دهد، بقیه بچه ها را می دیدم که غرق در خاک،
اما خاکی که از درونش جوانه های گل نمایان بود،
قدری جلوتر رفتم و سرم را از پنجره بیرون بردم، به
راستی تماشایی بود،‌ شور، عشق، هیجان در آنجا موج
می زد، یکی از بچه ها را دیدم بر روی سجاده اش
زانو زده و دستهایش را به طرف آسمان بلند کرده و
زیر لب زمزمه یی دارد، با خودم گفتم حالا چه وقت
نماز خواندن است، که یک مرتبه دیدم سر به سجده برد
و دیگر برنداشت، چشمم به بدنش افتاد دیدم پر از
غنچه های گل قرمز است و آن شکوفه ها هر لحظه باز و
بازتر می شدند و عطرشان در فضا می پیچید، تازه می
فهمیدم که آن نماز برای چه بود، بله آن نماز رجعت
بود، آخر در آنجا کسی فرصت این را نداشت که دیگری
را از زیر قرآن عبور دهد، به همین جهت هر یک با
آیاتی که در نماز می خواند خود رااز زیر آیه های
قرآن عبور می داد و با عجله روانه سفر می
شد.
به راستی چه شور و غوغایی بود، چنان غرق آن
پنجره شده بودم که بطور کل تو را فراموش کرده بودم
و از یادم رفته بود که کجا هستم و برای چه آمده
ام، که به ناگاه دستها از روی چشمهایم کنار رفتند
و آن پنجره از نظرم محو شد. برگشتم پشت سر و تو را
دیدم، تو که از بس منتظر عکس العمل من از بستن
چشمهایم شده بودی حوصله ات سر رفته و خود بخود
دستهایت را از روی چشمهایم برداشته بودی، تو را
دیدم که بجای گلهای قرمز گلهای سفید از بدنت
روئیده بود، منظورم باندهای سفیدی ست که بر دست
راست و دور سرت پیچیده شده بود، به راستی حسن،
یادت هست که بعد از مدتها همدیگر را می
دیدیم،‌چقدر آن لحظه شیرین بود و به یادماندنی،
اما تو نماندی بعد از چند هفته که زخمهایت قدری
بهبود یافتند، دوباره رفتی، باز با همان حال آمدی
و دوباره رفتی و هر بار من به بدرقه و استقبالت می
آمدم ولی آن بار که آمدی دیگر نرفتی، می دانم چرا،
چون تو هم مثل بسیاری از بچه ها پایان مأموریت
گرفته بودی و بقول معروف کفایت مذاکرات، فهمیدم که
تو هم ارتقاع مسئولیت پیدا کرده و جزء آن بالائی
ها شده یی، برای خودم افسوس خوردم، بدون
رودربایستی بگویم از خودم بدم آمده بود آن قدر بد
بوده ام که بعد از سالها دوستی، میان این شهر شلوغ
و هرکی به هرکی ولم کردی و رفتی و غاطی از ما
بهترون شدی، حتی به من نگفتی که دوستان جدید پیدا
کردی و قصد داری مرا تنها بگذاری و با فرشته ها
پرواز کنی، چرا، گاه گاهی از عشق و عاشقی می گفتی
و اینکه عاشق شده یی،‌ اما من حرفت را جدی نمی
گرفتم، حالا هم می بینی با اینکه تو مرا تنها
گذاشتی و رفتی، اما من ولکنت نیستم، و افسوس، تو
کجا و ما کجا؟ تو اون بالا بالاها و ما این پایین
پایینها، تو با عرشیان می پری و ما با خاکیان
دمخوریم، تو با خورشید همنشینی و ما ذرّه وار در
میان نور شما نشو و نمائی داریم.
اما خوشحالم
که بعد از سالها،‌ امروز سکوتت را شکستی و بلآخره
ما را هم یک بار دیگر لایق شمردی و حرف زدی،‌ با
من لب به سخن باز کردی و از آنچه ذهنت را مشغول
کرده است سئوال کردی، آخه تو چرا این سئوال را
کردی؟ تو که خودت همه چیز را می دانی و از آن بالا
تمام وقایع رازیر نظرداری پس چرا ازمن پرسیدی؟توکه
می دانی من شاعرم و احساساتی و رقیق القلب، مگر تو
خودت همیشه نمی گفتی شاعرها احساساتی و دل نازکند
پس چرا؟ چرا با سئوالت دوباره آن روزها را به یادم
آوردی و اشک مرا در آوردی؟ دوباره مرا به یاد پیکر
غرق بخون و پرپر شده عباس انداختی، خاطره پیکر
متلاشی شده جعفر و بدنهای مثل گل پائیزی پرپر شدة
بچه ها را دوباره به یادم آوردی، گرچه هیچوقت و
هیچ زمان آن صحنه ها از خاطرم محو نمی شوند اما تو
امروز داغ دلم را تازه کردی.
می دانم، می
خواستی مرا تنبیه کنی، می خواستی با این سئوال به
من بفهمانی خیلی بی لیاقت بودم، این را قبول دارم،
اما خودت می دانی دست خودم نبود، تا جایی که
توانستم با شما همراه بودم ولی موانعی در سر راه
بود که مرا از شما جدا کرد، و حالا هم خودم شرمنده
هستم، گفتم که از خودم بدم می آید، اما چه می شود
کرد؟ باید با تقدیر ساخت، اصلاً مگر تو خودت همیشه
نمی گفتی که همه چیز دست خداست و هر چه او بخواهد
همان می شود؟ خود لیاقت هم دست اوست، به یکی می
دهد و به یکی نمی دهد، راستی حسن،‌ می خواهی یکی
از شعرهای بقول خودت، هپروتی ام را برایت بخوانم؟
خیلی خوب، باشد دم آخر که خواستم بروم، فعلاً چون
سئوال کردی جوابت را بدهم، چون جواب سئوال هم مثل
جواب سلام واجب است، تو از من پرسیدی از جبهه چه
خبر؟ همان سئوالی که آن زمانها من از تو می
پرسیدم، در جواب باید بگویم همان خبرهائی که خودت
اطلاع داری،‌ حالا هم جنگ است اما نه مثل آن زمان،
که بسیار دامنه اش گسترده تر است و تمام بروبچه ها
را به خاک وخون کشیده اند، آه آه آه، حسن بچه های
بسیج خیلی تنها هستند و دشمن با تمام توان به
میدان آمده است، آن زمان اگر یک صدّام بود با
پشتیبانی استکبارجهانی، حالا تماما‌خود استکبار
جهانی، با مجهزترین سلاحها به میدان آمده است. با
ماهواره، با سی دی، با ویدئو، از همه مهمتر با
اینترنت، راستی تو می دانی، اینترنت چی هست؟
اینترنت یک دستگاهی است که از داخل منزل به تمام
نقاط دنیا وصل می شود و هر تصویری را که بخواهند
می توانند از هر گوشه دنیا ببینند، دیگر لازم نیست
مثل ماهواره آنتن بشقابی روی بام بگذارند و
نیروهای مبارزه با مفاسد بیایند و آن را جمع آوری
کنند، راحت و آزاد هر چه را بخواهند از آن سر دنیا
به سراغ جوانهای پاک و بی آلایش ما می فرستند،
آنها را که قلبهاشان مثل بلور است و از حیله های
دشمن بی خبر، هدف قرار می دهند؛آنها از تولید
کنندگان و حاملان وتوزیع کننده های موادمخدر حمایت
می کنند و تعداد زیادی از جوانهای عزیز و ساده لوح
ما را هدف قرارداده وبه این بلای خانمان سوز مبتلا
کرده اند؛‌ ! یادت هست آن زمانها محتوای سرودها و
شعرها چه بود؟ و سرودهایی که از رادیو و تلویزیون
پخش می شدند چقدر حماسی و معنوی بودند؟ اما حالا !
بعضی از جوانها کم سواد و نا آشنا به فرهنگ جبهه و
شهادت و بی اطلاع از حیله های دشمن و بی توجه به
خطرهای آنان، توی ماشین هایشان نوارهای موسیقی
مبتذل با صدای خواننده های زن می گذارندوبااین
کارشان بدون اینکه متوحه باشند به اهداف دشمنان
اسلام کمک میکنند،یابهتربگویم آلت دست دشمن شده
اند مثل آن زمان که دشمن درکشورمان ستون پنجم
داشت، حالا هم اینها ندانسته وبیخبرازهمه چیزوهمه
جا ستون پنجم دشمن شده اند.
حسن جان، معذرت می
خواهم مثل اینکه خیلی داغ کردم، نمی خواستم
ناراحتت کنم، چون سئوال کردی خواستم توضیح مختصری
داده باشم.
اما بهت بگم بچه های بسیجی هم
مردانه مثل همان زمان با دشمن می جنگند، گرچه دست
شان خالی است باز مثل اوایل جنگ با امکانات و
سلاحهای ابتدایی به مقابله با پیشرفته ترین
سلاحهای دشمن می پردازند با همین خودکار و کاغذ
کاهی ساخت کشور خودمان پشت استکبار را خم کرده اند
و او را دچار جنون و پرت و پلاگویی نموده اند،
الحق و والانصاف که بچه بسیجی ها از هیچ کوششی
فروگذار نکرده و نمی کنند، حسن جان به بچه های
دیگر هم بگو خیالتان راحت باشد، تا یک نفر بسیجی
در این کشور هست دشمنان راه به جایی نخواهند برد و
تا شما از آن بالا با دعاهایتان از ما حمایت می
کنید، ما پیروز هستیم. انشاالله