آمار مطلب جالب - دانلود جدیدترین اهنگها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حاتمیکیا از پشتصحنه (اخراجیها2) دیدار کرد::

ارسال شده توسط د در 87/8/22:: 8:56 صبح

حاتمی‌کیا از پشت‌صحنه (اخراجی‌ها2) دیدار کرد::

 

(ابراهیم حاتمی‌کی) در بازدید از پشت‌صحنه (اخراجی‌ها2) با (مسعود ده‌نمکی) دیدار کرد و با او به گفت‌وگو پرداخت.
بنا بر این گزارش، (حاتمی‌کی) در این بازدید از لوکیشن اسرای ایرانی در (اخراجی‌ها2) بازدید به عمل آورد.
وی
که به همراه محمد پیرهادی تهیه کننده سریال (حلقه سبز) و فیلم (دعوت) به
پشت صحنه (اخراجی‌ه) آمده بود، به تماشای سکانسی نشست که در آن اسرا مشغول
فوتبال بازی کردن هستند.
بنا بر این گزارش، در این فصل، بازیگرانی
چون محمدرضا شریفی‌نیا، اکبر عبدی، حسام نواب صفوی، میرطاهر مظلومی، امین
حیایی، ارژنگ امیرفضلی و .... جلوی دوربین رفتند.
(حاتمی‌کی) در این
دیدار، دلیل حضورش در پشت صحنه (اخراجی‌ها) را شناخت و رفاقت با مسعود
ده‌نمکی و همکاری‌ قبلی‌اش با علیرضا شمس، کیوان مقدم و تورج منصوری و
گفتن (خسته‌نباشید) به عوامل فیلم اعلام کرد.
وی گفت: بارها گفته‌ام
که (اخراجی‌ه) توانست نقطه کوری از جنگ و دفاع مقدس را به تصویر بکشد که
تاکنون کسی آن را با زبان تصویر بیان نکرده است.
حاتمی‌کیا که پیش از
این نیز به دفعات از فیلم (ده‌نمکی) تمجید کرده، دیروز گفت: تلفیق طنز با
مفاهیم جدید که در (اخراجی‌ه) دیده شد توانست مخاطبان بسیاری را جذب سینما
کند و من برای (اخراجی‌ها2) آینده روشنی را پیش‌بینی می‌کنم.


پردرآمد ترین مردگان دنیا

ارسال شده توسط د در 87/8/22:: 8:50 صبح

پردرآمد ترین مردگان دنیا



مجله
فوربس در این گزارش خاطر نشان می کند: "همه چیز سر و ته شده است، بازار
مالی رو به خاک می نشیند و بازار در قبرستان سر به افلاک می برد".

"الویس
پرسلی" پس از مرگ خود نیز بیش از "ستاره" های زنده درآمد دارد، او درصدر
فهرست پردرآمدترین افراد مشهور پس از مرگ است. وارثین پرسلی طی یک سال
گذشته 52 میلیون دلار درآمد داشتند، در صورتی که درآمد مدونای زنده 12
میلیون دلار کمتر بود.

"چارلز شولتز" هنرمند آفریننده سگ "اسنوپی" در سال گذشته به نزدیکان
خود 33 میلیون دلار "هدیه داد".

"هیت لجر" بازیگر استرالیایی که به طور مرموزی درگذشت، طی یک سال به دارایی خود 20 میلیون دلار اضافه کرد.

درآمد نابغه مشهور "آلبرت اینشتین" تنها 2 میلیون دلار کمتر از ستاره های هالیوودی و برابر با 18 میلیون دلار بود.

به گزارش خبرگزاری نووستی، درآمد فروش پس از مرگ دیسک های "جان لنون" و "اندی وارهال" نیز به ترتیب 9 و 8 میلیون دلار بود.
 

یک نامه جالب

ارسال شده توسط د در 87/8/22:: 8:48 صبح
یک نامه جالب

پدر
در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب
کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده
و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و
با دستان لرزان نامه رو خوند :پدر عزیزم،با اندوه و افسوس فراوان برایت می
نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک
رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم،
او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر
تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش
از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به
من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی
هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی
بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی
صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای
دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می
خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و
Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می
دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می
گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.با عشق،پسرت،John


پاورقی
: پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy.
فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به
کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوست دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن
بود، بهم زنگ بزن

ما مَردها خیلی پَستیم!

ارسال شده توسط د در 87/8/21:: 10:15 صبح

ما مَردها
خیلی پَستیم!

ما مردها خیلی پستیم. بخدا راست میگم. بهمین
دلیل منی که سعی می‌کنم اصول و قواعد نگارش رو در
حد کوره سواد خودم رعایت کنم بعد از تموم شدن جمله
اول علامت تعجب نذاشتم چون به این گفته‌ام اعتقاد
دارم. بله ما مردها خیلی پستیم.
بعد از اینکه
زنی ( عمدتاً ) در اثر برافروخته شدن احساسات
شَـ.هـ.و.ا.نی مردی که خب حکم همسری رو براش ایفا
می‌کنه و در اثر یه فرایند احتمالاً غیر لذتبخش و
یکطرفه و بطور ناخواسته، حامله میشه، از همون
روزهای اول، مشکلات و مصائب و بدبختی‌هاش هم شروع
میشه. شروع که نه، بلکه یه مشکل به مشکلاتِ قبلی‌ش
اضافه میشه. حمل پسر کاکل زری که قراره بزودی گلی
بزنه به سر خونه و زندگی‌ش، پسری که از همون
ماه‌های دوم و سوم، ماهیّت اصلی خودش رو نشون میده
و شروع به لگد زدن به شکم زن نگون‌بختی که البته
بعدها می‌فهمه مادرشه، میکنه و بعد از طی نُه ماه
سخت و طاقت‌فرسا سرانجام آقازاده پا به عرصه جهان
میذاره. احتمالاً شروع چنین فرایندی بواسطه‌
خواسته‌ی نامعقول و یکطرفه‌ مردی بوده که فقط
خواسته آبی بریزه به آتیش شـ.هـ.و.تـ.ش و همین
باعث میشه زنی کم سن و سال، نام مادر رو بخودش
وصله پینه کنه و دامنه حرکات زندگی‌ش محدودتر از
قبل بشه. ما مردها خیلی پستیم.
پس از طی فرایند
پُر فراز و نشیب کودکی و بعد از اینکه تا مدتها در
اَن و گـُه خودمون غوطه‌ور بودیم و اگر نبود وجود
نازنینِ مادر، در همون روزها و ماه‌های اول زندگی
به تموم بیماریهای مسری و غیر مسری و بیماریهای
مشترکِ دام و طیور گرفتار می‌شدیم و مجبور بودیم
مابقی عمر رو با انواع قارچ‌ها و میکروب‌ها و
ویروس‌ها و انگل‌ها، همزیستی مسالمت‌آمیز داشته
باشیم، کمی جون می‌گیریم. طاعون و وبا و حصبه و
قانقاریا و اسهال و استفراغ، می‌تونست هدایای
نفیسی باشه از جانب طبیعتِ خشن ولی باز این مادر
بود که در مقابله همه‌ی این بلایا یه تنه ایستادگی
کرد. در حالیکه مادر دنبال زدن واکسن‌های آبله و
کزاز و سه گانه و منیژیت و فلج اطفال و چندی بعد
در پی رتق و فتق امور مدرسه و کلاس و کتاب و رپوش
و سر و کله زدن با ناظم و مدیر و معلم بود در همون
روز و شبها مرد خونه یا نبود و یا خُرخُرَش چنون
سقف فلک رو میشکافت که گویی خرسی در خونه بیتوته
کرده. تازه این در شرایطی بود که سَر مرد جای دیگه
و توی بغل دیگه‌ای گرم نبود. زن و بچه دوست بود و
اهل خونه و خانواده. خلاصه که همین جوری شد که
بابا اصلاً نفهمید کی صبح و کی پسر کاکل زری، بزرگ
شد. صبح‌ها توقع داشت پیرهنش شسته و اتو شلوارش
چاک کـ.و.ن خانم منشی اداره‌شون رو پاره کنه و شب
که میومد خونه باید همه چیز مرتب و منظم و خورشتِ
قرمه‌سبزی جا افتاده با ماست و سبزی تازه سر سفره
آماده باشه و ما که دیگه از مابقی جریان خبر
نداشتیم ولی احتمالاً بعد از شام هم باز این زن
خونه بود که باید به وظیفه‌ی مهم و اصلی زناشویی
خودش عمل می‌کرد و بدون رسیدن و تجربه کردن
ا.ر.گـ.ا.3م در آغوش مردی که دندونهای زرد و بوی
گندِ سیگار و جورابش حال آدم رو بهم میزد بخوابه
تا در یه فریند یکطرفه فقط کار مرد رو راه بندازه
و ... ما مردها خیلی پستیم.
به سن جوونی میرسم
و دست از سر بابای خونواده که ظاهراً مهم‌ترین
کارش رو همون شب کذایی لقاح انجام داد و گویا دیگه
بعد از اون هیچ وظیفه‌ی‌ دیگه‌ایی به عهده نداشت
برمی‌داریم و سیر بزرگ شدن پسر رو دنبال می‌کنیم
که قطعاً قراره اونهم یه پـُخی بشه مثل همون بابای
زحمتکش‌ش! به دوران خوش جوونی میرسیم. پشت لبی سبز
شده و زیر بغلی جوونه زده و به خیال خودمون حالا
دیگه اونقدر شاش‌مون کف کرده که فرقش با آبجو مشخص
بشه. در پی رفت و اومد با نسرین خانم، همسایه
دیوار به دیواری که شوهرش چند سال پیش در اثر یه
تصادف فوت کرده بود و دیگه بقول مامان، خونه‌یکی
شده بودیم، توی یه ظهر زمستونی که آیدا، دختر
نسرین خانم برامون آش نذری میاره حس می‌کنیم چقدر
آیدا رو دوست داریم! عشق افلاطونی همراه با همون
ظرف چینی آش‌رشته پایه‌گذاری میشه. مطمئن هستیم
آیدا همه زندگی‌مون خواهد شد. با خودمون عهد
می‌بندیم که آیدا رو با تموم جهانِ هستی هم عوض
نخواهیم کرد.
دیر زمانی نمی‌گذره منی که تا قبل
از ورودِ اون آش‌رشته‌ی نذری فرق بین دختر با زن و
دوشیزه با خانم رو نمی‌دونستم ظرف دو ماه چنان در
مکتب عشق اُستاد میشم که دَم‌دَمای اواسط اسفند
توی یه عصر سرد بارونی به آیدا میگم:
ببین
آیدا، من با خودم خیلی فکر کردم. تو دختر خیلی
خوبی هستی. من به درد تو نمی‌خورم. من نمی‌تونم تو
رو خوشبخت کنم. اینجوری تو هم حیف میشی! تو میتونی
زندگی بهتری داشته باشی. تو باید با کسی ازدواج
کنی که خوشبختت کنه. من و تو نمی تونیم در کنار هم
به ...
این جمله‌ها برای همه‌‌ی ما آقایون آشنا
نیست؟! الان تک‌تک‌مون می‌تونیم بشماریم که
جمله‌های بالا رو فقط با عوض کردن اسم آیدا، توی
زندگی‌مون چند بار تکرار کردیم. تا من بخوام
پاراگراف بعدی رو بنویسم یه کمی با خودتون و
وجدان‌تون خلوت کنید ببینید تا حالا به چند نفر
گفتیم، تو تنها عشق من هستی و بعد از مدت زمان
کوتاهی و بعد از اینکه خیلی زود فهمیدیم مشترکات
همه‌ی زنها از گردن به پایین، یکی و یه شکل و تا
حدودی یه اندازه است، با استفاده از همین جمله‌ی
معروف و کلیشه‌ایی، آیدا و آیداهایی رو که قرار
بود با جهانِ هستی عوض نکنیم براحتی خوردن یه پفک
نمکی و اسمارتیز با دنیا و هستی و زمانه عوض
کردیم. یادتون اومد؟! بخاطر همینه که میگم، ما
مردها خیلی پستیم.
دوران پر تَنش جوونی رو
می‌گذرونیم و بدون قرار دادن هیچگونه خط قرمزی
برای خودمون و معیارها و عقاید و خواسته‌هامون،
دست به هر لیموی ترش و شیرینی میزنیم و در این راه
چنان باغبونِ ماهر و استادی می‌شیم که دیگه مطمئن
هستیم اگر بخواهیم می‌تونیم مادر فولاد زره رو هم
ظرف چند دقیقه بخوابونیم! همه‌ی زندگی رو فقط از
دریچه سوراخ ... کلفت و ستبر خودمون می‌بینیم.
دیگه نه به سفید شدن مو و خَم شدن کمر مامان فکر
می‌کنیم و نه به نسرین خانمی که قرار بود دومادش
بشیم و نه به آیدایی که رفت و زن یه معتادِ
عوضی‌تر از خودمون شد و حالا هم با یه بچه‌ی
دوساله از شوهرش طلاق گرفته و دوباره به همون خونه
و کوچه‌ی بچگی‌هاش برگشته. چی؟! آیدا متراکه کرده
و دوباره به همون کوچه و خونه برگشته؟! دوباره
سنسورهای پَستی‌مون حساس میشه.
از وقتی که
فهمیدیم آیدا متارکه کرده و از شوهرش جدا شده،
نمیدونیم چرا دوباره مثل همون دوران قبل، دوستش
داریم!!! دوباره حس می‌کنیم آیدا برامون شده همون
جهان هستی! خلاصه که دوران خوش جوونی رو چنون
بی‌رحمانه طی طریق می‌کنیم و به هر شاخه‌ایی چنگ
میزنیم که تا شعاع چند کیلومتری خونه و محل کارمون
هیچ موجودِ ماده‌ایی رو بدون لکه‌دار کردن باقی
نمیذاریم. به صرف جوونی همه چیزمون رو ول کردیم فی
اَمانِ الله. نه کنترل چشم‌مون رو داریم و نه زبون
و نه گوش و نه پایین و بالا و میان تنه‌مون رو.
مغرورانه و بی‌پروا می‌تازونیم. به صغیر و کبیر و
خونه‌دار و بچه‌دار و بیوه و متاهل رحم نمی‌کنیم.‌
هنوز هم اعتقاد ندارید که ما مردها خیلی
پستیم؟!
پسر کاکل زری که روزی قرار بود بزرگ
بشه و دسته گلی بزنه به سر ننه و باباش، غیر از
جفتک‌های دائمی و خواسته‌های بجا و بیجای مداوم و
گاه و بیگاه و از بین بردن قسمت عمده‌ایی از آبروی
چند ساله خونواده و بی‌احترامی به مادر پیر و
سالخورده، نیمی از زندگی خود رو سپری کرده ولی خب
تا حالا غیر از ریدن و زیارت هر تن و بدنی،
نتونسته کار مهم دیگه‌‌ایی انجام بده البته حالا
دیگه بزرگ شده و خواسته‌هاش هم بزرگ شده. روال
زندگی و باورها و سنّت‌های غلط، همه دست به دست هم
میدن تا پسرک ازدواج کنه. نداشتن کار و عدم
مسئولیت و خوردن و خوابیدن تا لنگِ ظهر رو کاری
نداریم که خود داستانی داره مفصل. دختری که با کلی
آمال و آرزو بخونه شوهر میاد تا زندگی مشترک رو
تجربه کنه با مردی روبرو میشه که انگاری توی اون
مُخش پهن گوسفند دود کردند. دیوی د.یـ.و.ث در لباس
آدمی. بواسطه تفکری پوسیده و بنا به باورهای غلط و
برای راحتی و مانور خودش توی فردا و آتی، زن رو
کنیز و کلفتی بیش نمی‌بینه. انسان مفلوکی که نباید
هیچ وقت طعم استقلال و آزادی رو بچشه.
یه زن
بگیر تا اونجوری که دوست داری بارش بیاری! زن باید
از لحاظ فرهنگی و خونوادگی و سواد پایین‌تر از مرد
باشه! زن اگه درآمد داشته باشه دُم درمیاره! بعد
از ازدواج دیگه نذار زنت بره دانشگاه! به زن جماعت
نباید رو داد! گربه رو باید دم حجله کشت! و ...
اینها جملات آشنایی براتون نیست؟!
تموم اون شور
و حرارت، فقط مختص به همون ماه‌های اولیه زندگیست
که تجربه و تن و بدن جدیدی محسوب میشه. از اینجا
به بعد یه داستان تکراری شروع میشه. در حالیکه زنِ
خونه خیلی زود به منزل و مادر بچه‌ها تبدیل میشه،
سر مرد به آخور دیگه‌ایی گرم میشه. حتماً میدونید
که چی میگم؟! حواس‌تون هست که در رابطه با کدوم
آخور و طویله‌ایی صحبت می‌کنم؟! اینبار مرد، پسرک
کاکل زری که قرار بود خونه‌ایی رو با حضورش رنگ و
لعاب بده، نوجونی که اولین عشقش، آیدا دختر
همسایه‌شون بود، جوونی که چندی بعد حتی به نسرین
خانمی که جای مادر خودش هم بود چشم طمع داشت،
همونی که تموم اون سالها رو چون یابویی چموش جفتک
انداخت، هر روز عاشق این و اون شد امروز در کنار
همسر خودش نوکی هم به سر و کله‌ی مرغ‌های دیگه
میزنه. در حالیکه با همسرش هم‌آغ.وشه ولی ذهنش
همراه و همگام با زن دیگه‌ایی هستش. توی بغل
دیگه‌ایی خوابیده ... هم جسمی و هم روحی و روانی.
مگه میشه؟! آره میشه. میشه که توی یه تختخواب و
بغل زنی باشی ولی روح و روانت توی آغوش زن همسایه
پرواز کنه. هر شب با شوق خانم همکارت شب رو به صبح
برسونی. خیانت که نباید حتماً فیزیکی و جسمی باشه.
کمااینکه خیانت رو، هم بصورت فیزیکی، هم بصورت
جسمی و هم بصورت ذهنی انجام دادیم. انجام میدیم.
انجام خواهیم داد چرا که ما مردها خیلی
پستیم.
امروز و دیروز و فردا و هر روز، شاهد
جفتک‌زدنهای مداوم خودمون هستیم. مردانی هستیم که
همه چیز رو برای خودمون می‌خواهیم. تفکر غلط سنتی
هنوز توی مخ و مخچه و قلب و بصل‌النخاع و
هیپوتالاموس و لای لنگ خیلی از ما مردها ریشه
داره. در حالیکه همسر و خواهر و دختر خودمون رو
توی صندوقچه و لای زرورق می‌پوشونیم تا آفتاب
مهتاب رخ‌شون رو نبینه توی شبانه‌روز و جلوی آفتاب
و وسط مهتاب، هر کاری رو برای خودمون مجاز
میدونیم.
توی تاکسی خودمون رو چنون ولو می‌کنیم
روی خانمی که بغل دست‌مون نشسته که پنداری مادرزاد
به مرض صرع و لقوه دچاریم. در حالیکه خودمون رو
بخواب زدیم، پاهامون رو بهش میمالیم اگه چیزی نگه
این اجازه رو به خودمون میدیم که با دست‌مون رونش
رو هم ناز و نوازش و اندازه بزنیم. بغیر از حریم
نوامیس خودمون دیگه بقیه خانم‌های توی اجتماع رو
به چشم ... نیاز به گفتن نیست!
اونجایی که توی
خیابون برای هر دختر و دوشیزه و بانو و خانم توی
دامنه سنی 15 تا 75 سال بوق میزنیم، جــُون‌های
چندش‌آور میگیم، متلک‌های جنسی و غیرجنسی می‌گیم و
با سر انگشت‌های تیز و هیزمون تموم تن و بدن‌شون
رو سرچ می‌کنیم خودش بخوبی نشون‌دهنده اینه که
نگاه‌مون به زن‌های جامعه چگونه است. همونهایی که
قرار بوده از دامنش به معراج بریم ولی گویا ماها
فقط چشم به وسط دامن دوختیم! اونجایی که با نگاه
هرزه‌مون هر تن و بدنی رو مثل اشعه‌ی مادون قرمز و
ماوراء‌بنفش اِسکن می‌کنیم، اونجایی که با هر
خنده‌ی همکار خانوم‌مون اَنگ هرزه‌گی رو بهش
میزنیم. اونجایی که به محض اینکه می‌فهمیم خانم
همسایه، همکار بغل دستی‌مون، معلم بچه‌مون، پرستار
بابای مریض‌مون توی بیمارستان، همکلاسی
دانشگاه‌مون، از شوهرش جدا شده و داره تنها زندگی
می‌کنه بخودمون این اجازه رو میدیم که هر غلطی
می‌خواهیم بکنیم و هر جوری که دوست داریم به اون
زن و زندگی و حریم شخصی‌ش تجاوز بکنیم، احتمالاً!
نشون‌دهنده اینه که ما مردها خیلی
پستیم.
متاسفانه سواد و تحصیل و محل سکونت و
نوع کار و لباس و غذایی که ما مردها می‌خوریم خیلی
توی نگاه و نگرش‌مون در رابطه با این موضوع تاثیر
نداره. پَستی برای هر کسی یه درجه و یه طبقه و یه
قیمتی داره. کارگر ساختمونی توی همون نیم طبقه‌ی
پاگرد اولِ یه خونه تَه نازی‌‌آباد خودش رو بدون
هیچ بها و قیمتی وا میده و پستی‌ش رو عیان میکنه و
وقتی داره استنبولی پُر از گچ و سیمان رو از توی
راه‌پله‌ها میبره بالا، خودش رو میماله به دختر
15-16 ساله‌ایی که خسته از مدرسه رسیده تا برای
همیشه یه خاطره وحشتناک از مردها توی ذهن دختر
باقی بذاره. من مهندسی که کـ.ـو.ن عالم و آدم رو
پاره کردم و ظاهر خیلی شیک و متشخص و موجه‌ایی
دارم و توی هر مهمونی دو دست دو دست کت و شلوارهای
هاکوپیان و تُرک و ایتالیایی تنم می‌کنم و کرواتم
همیشه باید با رنگ شورت و جوراب و پیرهنم ست باشه،
توی طبقه‌ی پنجم یه خونه خیلی باکلاس توی شهرک
غرب، در حالیکه گیلاس مشروب و سیگار وینستون
دست‌مه، خودم رو وا میدم و به بهونه رسوندن یکی از
دوست‌های عروس خانم، خودم رو هَوار و پستی‌م رو
همون نصفه شبی نشون میدم و آقای پرفسور و رئیس
فلان بیمارستان هم توی کمیسون‌های تخصصی یه
یادداشت کوچیک می‌‌نویسه و میده به خانم دکتری که
دو ماهه از همسرش جدا شده که اتفاقاً از دوستان
بسیار نزدیک وقدیمی پرفسور هم بوده و حالا پرفسور
این حق رو بخودش میده که چون زن و بچه‌ش خارج از
ایران زندگی می‌کنند و حالا هم خانم دکتر تنهاست،
بنابراین اونهایی که سالها رفت‌و‌آمد خانوادگی
داشتند حالا دیگه می‌‌تونه اینبار به تنهایی، خانم
دکتر رو برای صرف شام و اگر هم زورش برسه خواب!
دعوت کنه


ملاقات پروفسور حسابی با انیشتین

ارسال شده توسط د در 87/8/21:: 10:14 صبح

ملاقات
پروفسور حسابی با انیشتین

پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک
داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت
بودن ذرات بود , در این ارتباط با چندین دانشمند
اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه
می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر
پروفسوراینشتن تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای
همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در
دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به
این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار
اینشتن برایشان مشخص میشود پس از ملاقات با
پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما
وقت ملاقاتی با پروفسور اینشتن تعیین می شود که
نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید.
پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می
کنند:
وقتی برای اولین باربا بزرگترین دانشمند
فیزیک جهان آلبرت اینشتن روبه رو شدم ایشان را بی
اندازه ساده , آرام و متواضع یافتم و البته فوق
العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار
دفتر خودش , به انتظار من نشسته بود و وقتی من
وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و
بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست
, نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات
برای ایشان توضیح دادم ، بعد از اینکه نگاهی به
برگه های محاسباتی من انداختند ، گفتند که ما
یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد
یکماه بعد
وقتی دوباره به ملاقات اینشتن رفتم به من گفت : من
به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم
به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور
علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه
شنیده ام , دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم
, در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما
هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای
همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به
دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار
شما بگذارند, به این ترتیب با پی گیری دستیار و
ارسال نامه ای با امضا اینشتن، بهترین آزمایشگاه
نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در
اختیار من قرار دادند و در خوابگاه دانشگاه نیز یک
اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من
گذاشتند , اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه
شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم
و کشوهای آن بودم , متوجه شدم یک دسته چک سفید که
تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از
کشوها جا مانده است , بسرعت آن را نزد رئیس
آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم , رئیس
آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما
است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون
تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام
پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است , گفتم اما
با این روش امکان سواستفاده هم وجود دارد؟ او در
پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل
خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است
بعد از
مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست
جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و
بالاخره روز دفاع مشخص شد , با تشویق حاضرین در
جلسه , وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم اینشتن
در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال
او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند , من که
کاملا مضطرب شده و دست وپای خود را گم کرده بودم
با اشاره اینشتن و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام
تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح
معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم
را بگویم که پروفسور اینشتن من را صدا کرده و
گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم نمی خواهم وقت
شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند
خیرالان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران
الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در
اختیار شماست
آن جلسه دفاعیه برای من یکی از
شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در
نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت
اینشتن از نظریه خودم دفاع می کردم و و مردی با
این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من
بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه
انسانی وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع،
مودب و فروتن نیز هست . بعد از کسب درجه دکترا
اینشتن به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه
پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.


کسی که هزار سال زیسته بود

ارسال شده توسط د در 87/8/21:: 10:14 صبح

کسی که
هزار سال زیسته بود

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده
باقی مانده بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا
بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت.
خدا سکوت
کرد
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.
خدا
سکوت کرد.
آسمان و زمین را به هم ریخت.
خدا
سکوت کرد
به پر و پای فرشته و انسان
پیچید.
خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور
انداخت.
خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گریست و
به سجده افتاد.
خدا سکوتش را شکست و گفت:عزیزم
اما یک روز دیگر هم رفت.
تمام روز را به بد و
بیراه و جار و جنجال از دست دادی.
تنها یک روز
دیگر باقی ست.بیا و لااقل این یک روز را زندگی
کن.
لابلای هق هقش گفت:اما یک روز ... با یک
روز چه کار می توان کرد؟
خدا گفت:آن کس گه لذت
یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزارسال زیسته
است.
و آنکه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم
به کارش نمی آید.
آنگاه سهم یک روز زندگی را در
دستانش ریخت و گفت:حالا برو زندگی کن
او مات و
مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش
میدرخشید.ا
اما می ترسید حرکت کند.می ترسید راه
برود.
می ترسید زندگی از لابلای انگشتانش
بریزد.قدری ایستاد.
بعد با خودش گفت:وقتی
فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای
دارد؟
بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.
آن
وقت شروع به دویدن کرد.زندگی را به سر و رویش
پاشید
زندگی را نوشید و زندگی
رابویید.
چنان به وجد آمد که دید تا ته دنیا می
تواند بدود.
می تواند بال بزند.میتواند پا روی
خورشید بگذارد.می تواند...
او در آن یک روز
آسمان خراشی بنا نکرد.زمینی را مالک نشد.
مقامی
را به دست نیاورد اما...
اما در همان یک روز
دست بر پوست درختی کشید.
روی چمن
خوابید.کفشدوزکی را تماشا کرد.
به آنهایی که او
را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش
نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز
آشتی کرد و خندید و سبک شد.
لذت برد و سرشار شد
و بخشید.عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در
همان یک روز زندگی کرد.
اما فرشته ها در تقویم
خدا نوشتند:امروز او درگذشت.
*کسی که هزار سال
زیسته
بود

حکایتی از امیر کبیر

ارسال شده توسط د در 87/8/21:: 10:11 صبح

حکایتی از
امیر کبیر

در سال 1264 قمری، نخستین برنامه‌ی دولت ایران
برای واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن
برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبله‌کوبی
می‌کردند.
اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبی
به امیر کبیر خبردادند که مردم از روی ناآگاهی
نمی‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از
فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که
واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان می‌شود
هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به
بیماری آبله جان باخته‌اند، امیر بی‌درنگ فرمان
داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج
تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور می
کرد که با این فرمان همه مردم آبله می‌کوبند. اما
نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود
که فرمان امیر را بپذیرند. شماری که پول کافی
داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبی
سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در
آب انبارها پنهان می‌شدند یا از شهر بیرون
می‌رفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر
اطلاع دادند که در همه‌ی شهر تهران و روستاهای
پیرامون آن فقط سی‌صد و سی نفر آبله کوبیده‌اند.
در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری
آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد
کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات
بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه
فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر
بچه را آبله بکوبیم جن زده می‌شود. امیر فریاد
کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه
فرزندت را از دست داده‌ای باید پنج تومان هم جریمه
بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ
ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان
به او داد و سپس گفت: حکم برنمی‌گردد، این پنج
تومان را به صندوق دولت بپرداز چند دقیقه دیگر،
بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده
بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی
صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در
آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی
امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید
و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز
و بقالی از بیماری آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با
شگفتی گفت: عجب، من تصور می‌کردم که میرزا
احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین
های‌های می‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت:
گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه‌ی شیرخوار
بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با
خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس
بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر
عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان
آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله
نکوبیده‌اند امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان
نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و
خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم،
دعانویس‌ها بساطشان را جمع می‌کنند. تمام
ایرانی‌ها اولاد حقیقی من هستند و من از این
می‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند
که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند


اسلام در سرزمین روسیه

ارسال شده توسط د در 87/8/21:: 10:10 صبح
روسیه
اسلامی
اسلام در سرزمین روس


نویسنده:
سید رضی عمادی

معرفی کتاب:
با اشغال سرزمین های
اسلامی در عصر تزارها و ضمیمه کردن این بخش ها به
خاک روسیه، جمعیت مسلمان روسیه رشد چشمگیری پیدا
کرد. با به قدرت رسیدن کمونیسم در روسیه و شکل
گیری اتحاد جماهیر شوروی مبارزه با دین و نمادهای
دینی در این کشور در دستور کار مقامات کرملین قرار
گرفت و اسلام همچون سایر ادیان در شوروی در تنگنا
قرار گرفت. در این دوره اگرچه دین و عقاید دینی به
طور کامل از بین نرفت اما نسلی کع متعلق به این
دوره بود تا حدودی از دین به دور ماند.
با
فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و ایجاد آزادی های
مذهبی بار دیگر اسلام در روسیه در مسیر رشد و
گسترش قرار گرفت و نسل جوان مسلمان روسیه تحرک و
علاقه وافری را در کسب و آگاهی های دینی از خود
بروز می دهد.
نوشتار حاضر نگاهیی دارد به وضعیت
اسلام در روس و روند رو به رشد گرایشات اسلامی در
این سرزمین.
فهرست مطالب کتاب به شرح زیر
است:

? اسلام در زمان اتحاد شوروی
-
وضعیت اسلام و مسلمانان و سیاست های حکومت
کمونیستی
- قول های تو خالی لنین
- اصلاحات
گورباچف و مسلمین روسیه

? اسلام در روسیه
پس از فروپاشی شوروی
- جمعیت شناسی مسلمین
روسیه
- شرایط سیاسی، اجتماعی و اقتصادی
مسلمانان روسیه

? مسلمانان روسیه:
نگرانی‌ها و دغدغه‌ها

? چشم انداز
اسلامی


دانلود کتاب:

لینک دانلود  (نسخه
الکترونیکی با حجم کمتر از یک
مگابایت)

برای دانلود، روی لینکهای بالا
کلیک سمت راست کرده و Save
Target As
را بزنید.


ایمیل هایتان را آفلاین بخوانید و جواب دهید

ارسال شده توسط د در 87/8/21:: 10:9 صبح

ایمیل هایتان را آفلاین
با Zoho mail بخوانید
و جواب
دهید!













































باسلام
Zoho
mail
که از قبل به صورت پیش فرض در سویت کامل
آفیس آنلاینش قرار داشت بالاخره از بتا خارج شد و
به صورت عمومی الان برای استفاده قرار
داره.
کسانی که یک عدد اکانت در زوهو دارند و
Google gears هم در مرورگر خود نصبیده اند،ملاحظه
میکنن که یک عدد دکمه ?offline? ظاهر شده است که
با اون میتونید ایمیل هاتون رو آفلاین بخونید و
جواب بدید که مسلماً جواب ها وقتی آنلاین میشید
فرستاده میشن. Zoho mail هم دارای لیبل بندی و
فولدر هست و در آینده ای نزدیک هم امکانات بیشتری
رو بهش اضافه میکنه.
من خودم گاهی اوقات که
آفیسم مشکل پیدا میکرد از زوهو استفاده میکردم و
از مجموعه ی آفیسش یعنی میتونستم با این که زوهو
ابزاری آنلاینه ولی آفلاین هم ازش استفاده کنم.!پس
زوهو رو به شما تبلیغ میکنم!
زوهو سرویسیت
رایگان که شما میتونید از امکاناتش استفاده کنید و
نگران هیچی نباشید،فقط نیاز به یه ساین! آپ
هست.


پاناسونیک و نمایشگر 150 اینچی

ارسال شده توسط د در 87/8/21:: 10:9 صبح

پاناسونیک و نمایشگر 150
اینچی


فستیوال شرکت های سازنده نمایشگر
ها با  ساخت باریکترین LCD موجود در جهان که
9.9 میلیمتر ضخامت داشت شروع شد. پاناسونیک هم
خودش را از این رقابت ماراتون عقب ندیده و خبر
تصمیمش  از ساخت نمایشگر LCD 150 اینچی را به
گوشمان رساند. این نمایشگر قرار است در ابعاد
4,096*2,106  پیکسل بزرگترین پنجره گرافیکی
پاناسونیک محسوب شود. ابعاد آن شاید با عدد کمی
غیر قابل تصور باشد . اما کافیست به تصویر بالا
مشاهده کنید تا بتوانید تجسمی از آن داشته
باشید. 
خبر مسرت بخشی بود. اما به نظر
شما این قبیل نمایشگر ها در کدام خانه و یا در
کدام لابی هتل می تواند جای بگیرد؟! نمایش چه بر
نامه و یا چه فیلمی می تواند کیفیت و وضوح تصاویر
این محصول را اثبات کند؟! از همه مهمتر , کدام
نیروگاه می تواند برق مورد نیاز این محصول را تنها
به مدت زمان  نمایش یک کارتون تامین کند!


   1   2   3   4      >


بازدید امروز: 23 ، بازدید دیروز: 30 ، کل بازدیدها: 682744
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ